خورشید جاودانی
گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می خواستی به پاس صفای سرشک من
اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
"فریدون مشیری"
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 30 تير 1395 ساعت 22:56 توسط سجاد
| تعداد بازديد : 134